تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
خاطره ي خودم

*خاطرات امپول *

خاطره ي خودم

سلام . ميخوام اول از همه يك خاطره از خودم براتون بذارم كه اميدوارم خوشتون بياد :

من۱۲ سالمه و داداشم كه ۲۰ سالشه تو هلال احمر يك كمك هاي اوليه اي بلده مثل امپوللللللللل زدن ! چند بار بهم زده كه خيلي دردددددد داشته .

چند ماه پيش سرما خورده بودم اما به كسي چيزي نگفتم چون اگه مامانم ميفهميد منو ميداد دست داداشم ! اما ديگه كار به تب كشيد . اون شب رفتيم خونه ي مادربزرگم . دايي اينا هم بودن . خلاصه مهموني تموم شد البته من چند بار رفتم دستشويي و هي اب ميزدم به صورتم كه تبم بياد پايين . تا چند دقيقه بهتر شد اما بازم زياد شد . اخر شب كه همه ميخواستيم بريم وقتي با دايي اينام خدافظي ميكردم زنداييم گفت : چقدر تب داري ! و به مامانم گفت . منم از ترس داشتم ميميردم . اما مامانم هيچي نگفت و فقط با اخم منو نگاه كرد . ما قرار بود يكم ديرتر بريم . ديدم مامانم داره يك چيزي در گوش داداشم ميگه . مطمئن بودم در مورد منه . داداشم بعد از صحبت هاي مامان نگاهي به من كرد و اخم كرد . خلاصه رفتيم خونه مون . بعد از ترس امپول سريع رفتم بخوابم . شب بخير گفتم داداش و مامانم هم با مهربوني جوابمو دادن . خوشحال بودم كه داداشم چيزي نگفته . بابام هم ماموريت بود . بعد از چند دقيقه ديدم در اتاق باز شد و داداشم اومد تو ! بازم اخم كرده بود . قلبم تند تند ميزد ( از ترس امپول ) ! خلاصه نشست كنارم رو تخت و گفت : چرا زود تر نگفتي مريضي ؟‌ها ؟ منم بغضم تركيد و گريه كردم . اونم سعي كرد ارومم كنه و گفت : اگه زود تر گفته بودي بيشتر نميشد ! منو بزور معاينه كرد و گفت : همينجا بمون تا بيام . بعد رفت . خدا خدا ميكردم امپول نزنه ! تو خونه ي ما همه نوع امپولي بود . همه نوع قرص و هر چيزي كه فكرشو بكنيد . خلاصه ميدونستم اگه امپول بده نميره بخره و از همين جا بر ميداره . خلاصه دوباره اومد تو اتاق . با ديدن سرنگ تو دستش و ۶ تا شيشه از ترس مردم !!!!!!! حتما ۶ تا امپوله ديگه . گفتم :‌داداش اون چيه ؟ گفت: عزيزم نميخوام بترسونمت اما تو بايد امپول هاتو بزني . منم زدم زير گريه و جيغ و داد ميكردم . داداشم بي توجه به گريه من داشت امپولا رو اماده ميكرد . خلاصه امادشون كه كرد گفت : ببين فقط ۳ تا پنيسلين ۲ تا دگزا و ( ۱ دونه از نوع ديگه هم گفت كه تلفظشو خيلي خوب بلد نيستم فكر سفتريكساتون ) خلاصه منم جيغ و داد كردم . ميخواست بزور منو بخوابونه اما من نمذاشتم . خلاصه عصباني شد و گفت :‌اون روي سگ منو بالا نيار ! بگير بخواب يا خودم بزور ميخوابونمت ! منم ميدونستم به كاري كه ميگه حتما عمل ميكنه پس با كلي گريه خوابيدم . اونم گفت : افرين گلم ! من اروم ميزنم خودتون شل كن عزيزم ! منم شل كردم پنبه كشيد و يكي از سرنگ ها رو برداشت ( فكر كنم پني سلين بود . سوزن رو گذاشت و فشار داد . يك احظه درد بدي پيچيد تو پام . جيغ زدم و خودمو سفت كردم . اونم گفت : ساكت ببينم ! خلاصه اون تموم شد . اما ايندفعه مامانم هم اومد و پامو گرفت . داداشم ۲ تاي ديگه ي پني سيلين رو هم زد . انصافا اين ۲ تا خيلي درد نداشت اما من الكي جيغ ميزدم . بعد كه تموم شد اشكامو پاك كرد و گفت : ابجي گلم گريه نكني ها ! ببين ۳ تا شو زدم فقط ۳ تاي ديگه مونده . يك ذره استراحت كن بعد ميزنم . بعدم جاي امپولو ماساژ داد و بعد كمي استراحت گفت حالا بقيشو بزنم ؟‌سرمو به نشونه ي منفي تكون دادم اونم بعد از كلي قربون صدقه راضيم كرد اما من ميترسيدم خب ! ولي گفتم مامان پامو نگره تكون نميخورم گفت باشه . خوابيدم و پنبه كشيد و زد ! يعني ۱۰۰۰ برابر اون پني سلينه درد داشت ! من جيغ نزدم اما هق هق ميكردم و بالشت رو گاز ميگرفتم تا جيغ نزنم ! اون ۲ تاي ديگه هم زد و من فقط تو امپول اخري يك جيغ بنفش زدم . بعد كه تموم شد شروع كردم به گريه و داداشم هي نازم ميكرد تا ساكت شم ! بعد گفت عزيزم يك شياف هم هست بايد بزني باشه ؟ من از شياف نميترسيدم ( اخه درد نداره كه ) گفتم باشه و خوابيدم . ديدم با يك شياف و يك اپليكاتور اومد . خجالت ميكشيدم چون زشت بود . خلاصه يك ذره خودمو كج كردم تا مقعدم معلوم بشه اما سوراخ مقعدم اصلا معلوم نبود اونم دستكش كرد دستشو انگشتشو كرد تو يك اخ بلند گفتم ! بعد شياف رو گذاشت كه اصلا هيچ دردي احساس نكردم . بعدم شلوارمو كشيد بالا و بوسم كرد . شب بخير گفت و رفت . فرداشم يك كادوي خوشگل برام خريد . مرسي كه خونديد . نظر بديد ها !

موضوع :
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 8 مهر 1393ساعت 17:02 توسط ترنج | تعداد بازديد : 4093 | |