سلام . يكي از بازديد كننده ها لطفا كرد و يك خاطره گذاشت . خيلي قشنگه . پيشنهاد ميكنم بخونيد :
سلام . ميخواستم يك خاطره تعريف كنم :
من تازه نامزد كردم و 23 ساله . نامزدم هم 30 سالشه . نامزدم دكتر داخليه و چند بار بهم امپول زده كه خيلي درد داشته . اسم نامزدم هم كامرانه .يك روز با هم رفتيم فشم و خلاصه تو اب سرد و منم داشتم از سرما ميمردم اما به روم نياوردم تا بهم امپول نزنه . خلاصه رفتيم خونه اما من اينقدر عطسه و فين فين كردم فهميد و معاينه ام كرد . منم هي گريه ميكردم و ميگفتم امپول نزنه ! اونم چيزي نميگفت . ديدم چند دقيقه رفت بيرون و با كيسه برگشت . واي خداااااااااااا! توش چند تا قرص و شربت بود. تا اينجا كه ترس نداشت . اما با ديدن چيز ديگه اي تو پلاستيك مردم ! يه سرنگ با 4 تا شيشه ( از اين شيشه ها كه توش پودر امپوله ) جيغ زدم و گريه كردم اما اون گوش نكرد و هي ميگفت اروم ميزنم نترس ! اما هر چقدرم اروم بزنه بازم ادم دردش ميگيره ديگه ! منم كه شجاع ! خلاصه ميخواست منو بخوابونه اما من نميذاشتم يك دفعه با عصبانيت داد زد :بگير بخواب ببينم ! سريع ! منم بغض كردم اما بازم نخوابيدم . بعد منو بزور گذاشت روي پاش و يكي از امپول ها رو برداشت
گفت :ببين اگه به چيزايي كه ميگم گوش كني دردت نميگيره منم با گريه گفتم باشه ! اما اروم بزن . بوسم كرد و گفت باشه عزيزم اروم ميزنم . خلاصه پنبه الكي كشيد رو باسنم و گفت چند تا نفس عميق بكش وقتي سوزش حس كردي چند تا سرفه كن ! منم گفتم باشه و چند تا نفش عميق كشيدم بعد احساس يك سوزش بد كردم و گفتم : اخخخخخخخخخ . ( البته اروم ) اونم گفت :سرفه كن ! منم كردم و ديگه هيچ دردي احساس نكردم . اونم بعدش در اورد و جاشو ماشاژ داد بعد گفت خوبي؟ گفتم اره . زياد درد نداشت . ميخواست امپول بعدي رو بزنه منم ترسم يكم ريخته بود اما گوشيش زنگ خورد گفتم جواب بده شايد مهمه ! اونم جواب داد بعد پشت تلفنش گفت چي ؟ كدوم بيمارستان ؟ منم فضوليم گل كرد و گفتم كي بود ؟گفت : سامان يكم مريض شده غش كرده بردنش بيمارستان . سامان برادر كامران بود . بهش گفتم خب سريع برو ديگه ! گف اخه امپولات مونده كه ! گفتم :فردا برام بزن ! گفت خيلي خوب ولي مراقب خودت باش ! بعد رفت . منم گرفتم خوابيدم جاي امپوله هم اصلا درد نميكرد . فردا صبح ساعت 10 گوشيم زنگ خورد . جواب دادم كامران بود . گفت كسي نيست پبش داداشش بمونه مجبور تو بيمارستان بمونه . بعد گفت خودت اگه ميتوني بزن تا من بيام ( من بلد بودم اما يك بار خودم زدم و همه ي مواد رو هدر دادم . گفتم خيلي خوب و مشغول شدم . ديشب كامراتن امپولو اماده كرد بود . منم خوابيدم رو تخت و شلوارمو پايين كشيدم . پنبيه هم روش كشيدم و امپول رو فرو كردم . واي !!!!!! چه دردي . جيغ ميزدم اما جرعت نداشتم در بليارم . خلاصه كل مواد رفت و نه تنها مواد به بدنم نرسيد بلكه كبود هم شدم . همون موقع كامران اومد تو با تعجب به من نگاه كرد و داد زد : چيكار ميكني ؟الان ميشكنه تو پات . منم گريه ميكردم و چيزي نميگفتم . منو خوابون دو بزور درش اورد و جاشو يك ذره ماليد . دوباره از امپول ترسيدم . با 2 تا امپول ديگه اومد . ا!!!!!!!!! من كه فقط 3 تا امپول داشتم ! يكي شو ديشب زد يكي شم خودم زدم ( جون عمم ) فقط بايد يكي باشه اما اين 2 تا ! فكر كنم فهميد تعجب كردم گفت :اون امپول رو كه نتونستي بزني هيچيش به بدنت نرسيد حالا 2 تا بزن ! منم گفتم نميشه يكي بزنم گفت نه بايد بزنيو منو خوابوند . ديشب كه زد درد نداشتم و ترسم يك كوچولو ريخته بود اما بازم ! خلاصه امپول اول رو همون طوري زد منم نفس عميق كشيدم و سرفه كردم . اين يكي هم زياد درد نداشت . خلاصه دومي هم زد اما دومي وحشتناك بود هر چي نفس و سرفه كردم دردش بد تر شد . براي همين يك ريز جيغ ميزدم . كفت : اين يكي دگزاست براي همين درد داره يك كوچولو صبركني تمومه منم جيغ خالي و بنفش بود كه ميزدم . خلاصه امپول رو زد اما 1 سي سي مونده بود كه درش اورد و نازم كرد و گفت ببخشيد عزيزم . الان بهتري ؟ سرمو به نشونه ي اره تكون دادم . اونم پتو رو كشيد روم و گفت يك ذره استراحت كن بعد رفت . منم خوابيدم و تا فرداش خوب خوب شدم اما جاي امپول دگزا هنوز يكم درد ميكرد . امپول چهارم هم فرداش زد كه اونم زياد درد نداشت . ممنون كه خونديد !
نظر يادتون نره !
موضوع :
برچسب ها :
,
امتیاز : 3 |
نظر شما :
1 2
3 4
5 6
+ نوشته شده در پنجشنبه 10 مهر 1393ساعت 0:59 توسط ترنج | تعداد بازديد : 9601 |
|
سلام . ميخوام اول از همه يك خاطره از خودم براتون بذارم كه اميدوارم خوشتون بياد :
من۱۲ سالمه و داداشم كه ۲۰ سالشه تو هلال احمر يك كمك هاي اوليه اي بلده مثل امپوللللللللل زدن ! چند بار بهم زده كه خيلي دردددددد داشته .
چند ماه پيش سرما خورده بودم اما به كسي چيزي نگفتم چون اگه مامانم ميفهميد منو ميداد دست داداشم ! اما ديگه كار به تب كشيد . اون شب رفتيم خونه ي مادربزرگم . دايي اينا هم بودن . خلاصه مهموني تموم شد البته من چند بار رفتم دستشويي و هي اب ميزدم به صورتم كه تبم بياد پايين . تا چند دقيقه بهتر شد اما بازم زياد شد . اخر شب كه همه ميخواستيم بريم وقتي با دايي اينام خدافظي ميكردم زنداييم گفت : چقدر تب داري ! و به مامانم گفت . منم از ترس داشتم ميميردم . اما مامانم هيچي نگفت و فقط با اخم منو نگاه كرد . ما قرار بود يكم ديرتر بريم . ديدم مامانم داره يك چيزي در گوش داداشم ميگه . مطمئن بودم در مورد منه . داداشم بعد از صحبت هاي مامان نگاهي به من كرد و اخم كرد . خلاصه رفتيم خونه مون . بعد از ترس امپول سريع رفتم بخوابم . شب بخير گفتم داداش و مامانم هم با مهربوني جوابمو دادن . خوشحال بودم كه داداشم چيزي نگفته . بابام هم ماموريت بود . بعد از چند دقيقه ديدم در اتاق باز شد و داداشم اومد تو ! بازم اخم كرده بود . قلبم تند تند ميزد ( از ترس امپول ) ! خلاصه نشست كنارم رو تخت و گفت : چرا زود تر نگفتي مريضي ؟ها ؟ منم بغضم تركيد و گريه كردم . اونم سعي كرد ارومم كنه و گفت : اگه زود تر گفته بودي بيشتر نميشد ! منو بزور معاينه كرد و گفت : همينجا بمون تا بيام . بعد رفت . خدا خدا ميكردم امپول نزنه ! تو خونه ي ما همه نوع امپولي بود . همه نوع قرص و هر چيزي كه فكرشو بكنيد . خلاصه ميدونستم اگه امپول بده نميره بخره و از همين جا بر ميداره . خلاصه دوباره اومد تو اتاق . با ديدن سرنگ تو دستش و ۶ تا شيشه از ترس مردم !!!!!!! حتما ۶ تا امپوله ديگه . گفتم :داداش اون چيه ؟ گفت: عزيزم نميخوام بترسونمت اما تو بايد امپول هاتو بزني . منم زدم زير گريه و جيغ و داد ميكردم . داداشم بي توجه به گريه من داشت امپولا رو اماده ميكرد . خلاصه امادشون كه كرد گفت : ببين فقط ۳ تا پنيسلين ۲ تا دگزا و ( ۱ دونه از نوع ديگه هم گفت كه تلفظشو خيلي خوب بلد نيستم فكر سفتريكساتون ) خلاصه منم جيغ و داد كردم . ميخواست بزور منو بخوابونه اما من نمذاشتم . خلاصه عصباني شد و گفت :اون روي سگ منو بالا نيار ! بگير بخواب يا خودم بزور ميخوابونمت ! منم ميدونستم به كاري كه ميگه حتما عمل ميكنه پس با كلي گريه خوابيدم . اونم گفت : افرين گلم ! من اروم ميزنم خودتون شل كن عزيزم ! منم شل كردم پنبه كشيد و يكي از سرنگ ها رو برداشت ( فكر كنم پني سلين بود . سوزن رو گذاشت و فشار داد . يك احظه درد بدي پيچيد تو پام . جيغ زدم و خودمو سفت كردم . اونم گفت : ساكت ببينم ! خلاصه اون تموم شد . اما ايندفعه مامانم هم اومد و پامو گرفت . داداشم ۲ تاي ديگه ي پني سيلين رو هم زد . انصافا اين ۲ تا خيلي درد نداشت اما من الكي جيغ ميزدم . بعد كه تموم شد اشكامو پاك كرد و گفت : ابجي گلم گريه نكني ها ! ببين ۳ تا شو زدم فقط ۳ تاي ديگه مونده . يك ذره استراحت كن بعد ميزنم . بعدم جاي امپولو ماساژ داد و بعد كمي استراحت گفت حالا بقيشو بزنم ؟سرمو به نشونه ي منفي تكون دادم اونم بعد از كلي قربون صدقه راضيم كرد اما من ميترسيدم خب ! ولي گفتم مامان پامو نگره تكون نميخورم گفت باشه . خوابيدم و پنبه كشيد و زد ! يعني ۱۰۰۰ برابر اون پني سلينه درد داشت ! من جيغ نزدم اما هق هق ميكردم و بالشت رو گاز ميگرفتم تا جيغ نزنم ! اون ۲ تاي ديگه هم زد و من فقط تو امپول اخري يك جيغ بنفش زدم . بعد كه تموم شد شروع كردم به گريه و داداشم هي نازم ميكرد تا ساكت شم ! بعد گفت عزيزم يك شياف هم هست بايد بزني باشه ؟ من از شياف نميترسيدم ( اخه درد نداره كه ) گفتم باشه و خوابيدم . ديدم با يك شياف و يك اپليكاتور اومد . خجالت ميكشيدم چون زشت بود . خلاصه يك ذره خودمو كج كردم تا مقعدم معلوم بشه اما سوراخ مقعدم اصلا معلوم نبود اونم دستكش كرد دستشو انگشتشو كرد تو يك اخ بلند گفتم ! بعد شياف رو گذاشت كه اصلا هيچ دردي احساس نكردم . بعدم شلوارمو كشيد بالا و بوسم كرد . شب بخير گفت و رفت . فرداشم يك كادوي خوشگل برام خريد . مرسي كه خونديد . نظر بديد ها !
موضوع :
برچسب ها :
,
امتیاز : 3 |
نظر شما :
1 2
3 4
5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 8 مهر 1393ساعت 17:02 توسط ترنج | تعداد بازديد : 4097 |
|