تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
*خاطرات امپول *

*خاطرات امپول *

خاطره ي امپول زدن سارا خانوم

سلام . يكي از بازديد كننده ها لطفا كرد و يك خاطره گذاشت . خيلي قشنگه . پيشنهاد ميكنم بخونيد :‌

سلام . ميخواستم يك خاطره تعريف كنم :



من تازه نامزد كردم و 23 ساله . نامزدم هم 30 سالشه . نامزدم دكتر داخليه و چند بار بهم امپول زده كه خيلي درد داشته . اسم نامزدم هم كامرانه .يك روز با هم رفتيم فشم و خلاصه تو اب سرد و منم داشتم از سرما ميمردم اما به روم نياوردم تا بهم امپول نزنه . خلاصه رفتيم خونه اما من اينقدر عطسه و فين فين كردم فهميد و معاينه ام كرد . منم هي گريه ميكردم و ميگفتم امپول نزنه ! اونم چيزي نميگفت . ديدم چند دقيقه رفت بيرون و با كيسه برگشت . واي خداااااااااااا! توش چند تا قرص و شربت بود. تا اينجا كه ترس نداشت . اما با ديدن چيز ديگه اي تو پلاستيك مردم ! يه سرنگ با 4 تا شيشه ( از اين شيشه ها كه توش پودر امپوله ) جيغ زدم و گريه كردم اما اون گوش نكرد و هي ميگفت اروم ميزنم نترس ! اما هر چقدرم اروم بزنه بازم ادم دردش ميگيره ديگه ! منم كه شجاع ! خلاصه ميخواست منو بخوابونه اما من نميذاشتم يك دفعه با عصبانيت داد زد :‌بگير بخواب ببينم ! سريع ! منم بغض كردم اما بازم نخوابيدم . بعد منو بزور گذاشت روي پاش و يكي از امپول ها رو برداشت



گفت :‌ببين اگه به چيزايي كه ميگم گوش كني دردت نميگيره منم با گريه گفتم باشه ! اما اروم بزن . بوسم كرد و گفت باشه عزيزم اروم ميزنم . خلاصه پنبه الكي كشيد رو باسنم و گفت چند تا نفس عميق بكش وقتي سوزش حس كردي چند تا سرفه كن ! منم گفتم باشه و چند تا نفش عميق كشيدم بعد احساس يك سوزش بد كردم و گفتم : اخخخخخخخخخ . ( البته اروم ) اونم گفت :‌سرفه كن ! منم كردم و ديگه هيچ دردي احساس نكردم . اونم بعدش در اورد و جاشو ماشاژ داد بعد گفت خوبي؟ گفتم اره . زياد درد نداشت . ميخواست امپول بعدي رو بزنه منم ترسم يكم ريخته بود اما گوشيش زنگ خورد گفتم جواب بده شايد مهمه ! اونم جواب داد بعد پشت تلفنش گفت چي ؟ كدوم بيمارستان ؟ منم فضوليم گل كرد و گفتم كي بود ؟‌گفت : سامان يكم مريض شده غش كرده بردنش بيمارستان . سامان برادر كامران بود . بهش گفتم خب سريع برو ديگه ! گف اخه امپولات مونده كه ! گفتم :‌فردا برام بزن ! گفت خيلي خوب ولي مراقب خودت باش ! بعد رفت . منم گرفتم خوابيدم جاي امپوله هم اصلا درد نميكرد . فردا صبح ساعت 10 گوشيم زنگ خورد . جواب دادم كامران بود . گفت كسي نيست پبش داداشش بمونه مجبور تو بيمارستان بمونه . بعد گفت خودت اگه ميتوني بزن تا من بيام ( من بلد بودم اما يك بار خودم زدم و همه ي مواد رو هدر دادم . گفتم خيلي خوب و مشغول شدم . ديشب كامراتن امپولو اماده كرد بود . منم خوابيدم رو تخت و شلوارمو پايين كشيدم . پنبيه هم روش كشيدم و امپول رو فرو كردم . واي !!!!!! چه دردي . جيغ ميزدم اما جرعت نداشتم در بليارم . خلاصه كل مواد رفت و نه تنها مواد به بدنم نرسيد بلكه كبود هم شدم . همون موقع كامران اومد تو با تعجب به من نگاه كرد و داد زد : چيكار ميكني ؟‌الان ميشكنه تو پات . منم گريه ميكردم و چيزي نميگفتم . منو خوابون دو بزور درش اورد و جاشو يك ذره ماليد . دوباره از امپول ترسيدم . با 2 تا امپول ديگه اومد . ا!!!!!!!!! من كه فقط 3 تا امپول داشتم ! يكي شو ديشب زد يكي شم خودم زدم ( جون عمم ) فقط بايد يكي باشه اما اين 2 تا ! فكر كنم فهميد تعجب كردم گفت :‌اون امپول رو كه نتونستي بزني هيچيش به بدنت نرسيد حالا 2 تا بزن ! منم گفتم نميشه يكي بزنم گفت نه بايد بزنيو منو خوابوند . ديشب كه زد درد نداشتم و ترسم يك كوچولو ريخته بود اما بازم ! خلاصه امپول اول رو همون طوري زد منم نفس عميق كشيدم و سرفه كردم . اين يكي هم زياد درد نداشت . خلاصه دومي هم زد اما دومي وحشتناك بود هر چي نفس و سرفه كردم دردش بد تر شد . براي همين يك ريز جيغ ميزدم . كفت : اين يكي دگزاست براي همين درد داره يك كوچولو صبركني تمومه منم جيغ خالي و بنفش بود كه ميزدم . خلاصه امپول رو زد اما 1 سي سي مونده بود كه درش اورد و نازم كرد و گفت ببخشيد عزيزم . الان بهتري ؟ سرمو به نشونه ي اره تكون دادم . اونم پتو رو كشيد روم و گفت يك ذره استراحت كن بعد رفت . منم خوابيدم و تا فرداش خوب خوب شدم اما جاي امپول دگزا هنوز يكم درد ميكرد . امپول چهارم هم فرداش زد كه اونم زياد درد نداشت . ممنون كه خونديد !

 

نظر يادتون نره !

موضوع :
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در پنجشنبه 10 مهر 1393ساعت 0:59 توسط ترنج | تعداد بازديد : 9601 | |

خاطره ي خودم

سلام . ميخوام اول از همه يك خاطره از خودم براتون بذارم كه اميدوارم خوشتون بياد :

من۱۲ سالمه و داداشم كه ۲۰ سالشه تو هلال احمر يك كمك هاي اوليه اي بلده مثل امپوللللللللل زدن ! چند بار بهم زده كه خيلي دردددددد داشته .

چند ماه پيش سرما خورده بودم اما به كسي چيزي نگفتم چون اگه مامانم ميفهميد منو ميداد دست داداشم ! اما ديگه كار به تب كشيد . اون شب رفتيم خونه ي مادربزرگم . دايي اينا هم بودن . خلاصه مهموني تموم شد البته من چند بار رفتم دستشويي و هي اب ميزدم به صورتم كه تبم بياد پايين . تا چند دقيقه بهتر شد اما بازم زياد شد . اخر شب كه همه ميخواستيم بريم وقتي با دايي اينام خدافظي ميكردم زنداييم گفت : چقدر تب داري ! و به مامانم گفت . منم از ترس داشتم ميميردم . اما مامانم هيچي نگفت و فقط با اخم منو نگاه كرد . ما قرار بود يكم ديرتر بريم . ديدم مامانم داره يك چيزي در گوش داداشم ميگه . مطمئن بودم در مورد منه . داداشم بعد از صحبت هاي مامان نگاهي به من كرد و اخم كرد . خلاصه رفتيم خونه مون . بعد از ترس امپول سريع رفتم بخوابم . شب بخير گفتم داداش و مامانم هم با مهربوني جوابمو دادن . خوشحال بودم كه داداشم چيزي نگفته . بابام هم ماموريت بود . بعد از چند دقيقه ديدم در اتاق باز شد و داداشم اومد تو ! بازم اخم كرده بود . قلبم تند تند ميزد ( از ترس امپول ) ! خلاصه نشست كنارم رو تخت و گفت : چرا زود تر نگفتي مريضي ؟‌ها ؟ منم بغضم تركيد و گريه كردم . اونم سعي كرد ارومم كنه و گفت : اگه زود تر گفته بودي بيشتر نميشد ! منو بزور معاينه كرد و گفت : همينجا بمون تا بيام . بعد رفت . خدا خدا ميكردم امپول نزنه ! تو خونه ي ما همه نوع امپولي بود . همه نوع قرص و هر چيزي كه فكرشو بكنيد . خلاصه ميدونستم اگه امپول بده نميره بخره و از همين جا بر ميداره . خلاصه دوباره اومد تو اتاق . با ديدن سرنگ تو دستش و ۶ تا شيشه از ترس مردم !!!!!!! حتما ۶ تا امپوله ديگه . گفتم :‌داداش اون چيه ؟ گفت: عزيزم نميخوام بترسونمت اما تو بايد امپول هاتو بزني . منم زدم زير گريه و جيغ و داد ميكردم . داداشم بي توجه به گريه من داشت امپولا رو اماده ميكرد . خلاصه امادشون كه كرد گفت : ببين فقط ۳ تا پنيسلين ۲ تا دگزا و ( ۱ دونه از نوع ديگه هم گفت كه تلفظشو خيلي خوب بلد نيستم فكر سفتريكساتون ) خلاصه منم جيغ و داد كردم . ميخواست بزور منو بخوابونه اما من نمذاشتم . خلاصه عصباني شد و گفت :‌اون روي سگ منو بالا نيار ! بگير بخواب يا خودم بزور ميخوابونمت ! منم ميدونستم به كاري كه ميگه حتما عمل ميكنه پس با كلي گريه خوابيدم . اونم گفت : افرين گلم ! من اروم ميزنم خودتون شل كن عزيزم ! منم شل كردم پنبه كشيد و يكي از سرنگ ها رو برداشت ( فكر كنم پني سلين بود . سوزن رو گذاشت و فشار داد . يك احظه درد بدي پيچيد تو پام . جيغ زدم و خودمو سفت كردم . اونم گفت : ساكت ببينم ! خلاصه اون تموم شد . اما ايندفعه مامانم هم اومد و پامو گرفت . داداشم ۲ تاي ديگه ي پني سيلين رو هم زد . انصافا اين ۲ تا خيلي درد نداشت اما من الكي جيغ ميزدم . بعد كه تموم شد اشكامو پاك كرد و گفت : ابجي گلم گريه نكني ها ! ببين ۳ تا شو زدم فقط ۳ تاي ديگه مونده . يك ذره استراحت كن بعد ميزنم . بعدم جاي امپولو ماساژ داد و بعد كمي استراحت گفت حالا بقيشو بزنم ؟‌سرمو به نشونه ي منفي تكون دادم اونم بعد از كلي قربون صدقه راضيم كرد اما من ميترسيدم خب ! ولي گفتم مامان پامو نگره تكون نميخورم گفت باشه . خوابيدم و پنبه كشيد و زد ! يعني ۱۰۰۰ برابر اون پني سلينه درد داشت ! من جيغ نزدم اما هق هق ميكردم و بالشت رو گاز ميگرفتم تا جيغ نزنم ! اون ۲ تاي ديگه هم زد و من فقط تو امپول اخري يك جيغ بنفش زدم . بعد كه تموم شد شروع كردم به گريه و داداشم هي نازم ميكرد تا ساكت شم ! بعد گفت عزيزم يك شياف هم هست بايد بزني باشه ؟ من از شياف نميترسيدم ( اخه درد نداره كه ) گفتم باشه و خوابيدم . ديدم با يك شياف و يك اپليكاتور اومد . خجالت ميكشيدم چون زشت بود . خلاصه يك ذره خودمو كج كردم تا مقعدم معلوم بشه اما سوراخ مقعدم اصلا معلوم نبود اونم دستكش كرد دستشو انگشتشو كرد تو يك اخ بلند گفتم ! بعد شياف رو گذاشت كه اصلا هيچ دردي احساس نكردم . بعدم شلوارمو كشيد بالا و بوسم كرد . شب بخير گفت و رفت . فرداشم يك كادوي خوشگل برام خريد . مرسي كه خونديد . نظر بديد ها !

موضوع :
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 8 مهر 1393ساعت 17:02 توسط ترنج | تعداد بازديد : 4097 | |


صفحه قبل 1 صفحه بعد